سلام ..وقتتون بخیر
من دخترم و 18سالمه حدود یک سال پیش باپسری اشنا شدم و بعد ازمدتی و اینکه اون آقا بنده رو با حرفاش خام کرد رابطه جنسی برقرار کردیم که با رضایت بنده هم بود و من به عواقبش فکر نکردم که چه مشکلاتی در اینده ممکنه بوجود بیاد (باکرگیم رو از دست ندادم اما اگر معاینه انجام بشه میگن رابطه جنسی انال هم قابل تشخیصه).گذشت و این اقا بنده رو خراب و فاحشخ خطاب کرد در صورتی که مطمئن بود که من اولین بار هستش که وارد همچین مسائلی شدم و رابطه رو تموم کرد .بعد از اون که متوجه شدم چه بلایی به سر خودم اوردم چندبار به قصد خودکشی قرص خوردم ولی عملی نشد .تو تنهایی و تاریکی و هجوم کلی مشکل مث درسهای عقب افتاده سرزنش خانواده (پدر و مادر بنده از هم جداشدن و من با مادرم زندگی میکنم
امسال هم پدرم به رحمت خدا رفت و غم اون هم بر غم های دیگه م اضافه شد ) که درس نمیخوانی و خاک بر سرت که عاشق فلانی شدی (در صورتی که اصلا فاز عشقی وجود نداشت و درد من درد اعتمادی بود که کرده بودم و جوابش ...)خلاصه دوران خیلی خیلی بدی بود .تصمبم گرفتم بیخیال بشم بیخیاله همه اتفاقایی ک افتاده.توی گروهی از تلگرام با یه آقایی اشناشدم و بعد از مدتی گفت که تولدشه و میاد دنبالم ماهم رفتیم و وارد اپارتمان شدیم و خبری از تولد نبود و من هیچ سر و صدایی نکردم ترسیدم بخواد به زور کاری انجام بده و باکرگیمو از دست بدم بعد این اقاهم با پستی تمام منو مجبور کرد باهاش ************ کنم .اما کاش میمردم باکره بودن چه معنی ای میده وقتی کسی دستش به بدنت بخوره و حتی رابطه داشتن با کسی در عین باکره بودن واقعا نمیدونم کسی هست منو بفهمه و درک کنه و ازین آشوبی که تو دلمه بتونه منو نجات بده .. بعد از این اتفاق بازم سیاهی و تاریکی ب زندگیم برگشت..گذشت بعد از حدود یک سال پسر 17ساله ای اومد از طربق فضای مجازی و ابراز علاقه شدید کرد منم ک دیدم انقد منو دوست داره و علاقش واقعیه باهاش دوست شدم بعد از مدتی به خونشون رفتم و این رابطه ام ب ************ رسید بعد از اون حس کردم سرد شد و شکاش بیشتر شد و بهم خیلی شک میکرد تا الان که من یه دروغ بهش گفتم و اون گفت از کجا معلوم دروغهای دیگه ای بهم نگفته باشی مثلا اینکه تا الان گفتی با کسی ************ نکردی قسم بخور که راست گفتی منم گفتم که نه قسم نمیخورم و اونم گفت که من پسرم و متوجه میشم ک با کسی بودی یا نه روز اول که امدی و این کار رو انجام دادیم هم برات راحت بود هم اذیت نشدی..بعد فهمیدم که بله اینم امد و سنگی بر دل ما زد و رفت و سو استفاده کرد و میگه نمیخوامت دیگه..من چند ماه دیگه ام کنکور دارم و دست و دلم برای هیچی نمیره نه نمیتونم گریه کنم نه انرژی انجام کاری رو دارم انقد پست و حقیرم پیش خودم که فقط درد دلم رو خودم میدونم حتی من جرات اینم ندارم خودمو از شر این زندگی که جز تاریکی برام هیچ نداره راحت کنم ..تا کی الکی خودمو دلخوش کنم خدم خودمو خوشحال کنم خسته ام دیگه بریدم ..ازین ماجرا هم هیچ کسی خبر نداره جز همین نفر اخر .و شما ها .از ترس از دست دادن ابروم با کسی مطرح نکردم تا به الان ولی دیگه خیلی سنگینی میکرد شما منو راهنماایی کنید که چه کار کنم..